ژانر رمان: عاشقانه،معمایی،جنایی
صدای دست زدن و تشویق مردم به خود آوردش. نگاهش به امیر افتاد که جلوی پایش زانو زده و برایش
دست می زد. افکارش چقدر طول کشیده بود که رقص امیر تمام شده و او چیزی ندیده بود؟
عجیب صحنه ی زیبا و عاشقانه ای بود. چشم هایش پر از اشک شد . آن قدر در فکر و خیال غرق شده بود که این جا را
فراموش کرده بود.
امیر بلند شده و کنارش آمد:
-حواست کجاست؟… گفتم باهام همکاری کن. لبخندی از روی اجبار زد:
-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. امیر نزدیکتر شد:
-فدای سرت … یه دور دیگه میریم. بشکنی زد و همراه آهنگ دوباره شروع کرد ..
بخشی از رمان
همان لحظه که فروغ از پیش محبوبه برگشت مصادف شد با صحنه ی مشاجره ی منصور و مژده با مژگان.
دست برد و قطعات پخش شده روی زمین را جمع کرد:
-چرا یهو این جوری شد…
مژده مات نگاهش کرد:
-نمیدونم.
انگار یک آن عقدهی چند ساله ی همه گشوده شده بود.
سکوت منصور در برابر مژده شکست:
-معذرت میخوام بیدقتی از من بود … به محض برگشت به تهران براش… از وقتی همدیگر را دیده بودند به جز سلام و احوال پرسی
حرفی بینشان رد و بدل نشده بود.
مژده بیخیال نگاهش کرد:
-مهم نیست … احتمالا چیزی داخل گوشی بود که مهم بوده، وگرنه مژگان اهل این داد و هوارا نیست.
منصور لبخند تلخی زد:
-هر چی که شد، به خاطر سهل انگاری من بود. جبران میکنم. مژده دنبال مژگان رفت:
هی تکرار نکن، اصال نیاز نیست، مژگان آتیشیه، زود عصبی میشه، ولی چند لحظه ی بعد یادش میره.
منصور نگاهش را به مژگان دوخت که با دستهایش برای دوستانی که دورش را گرفته
بودند توضیحاتی میداد، به محبوبه نگاه کرد که در فاصله ای دورتر دست روی پیشانی اش
گذاشته و پایش را عصبی بر زمین میکوبد… با رفتاری که مژگان امروز مقابل همه کرده بود، بعید به
نظر میرسید قضیه ی گوشی به این زودی ها فیصله پیدا کند.
مشخصات کتاب
دیدگاه خود را ثبت کنید