اسکای، دختری با قلبی لرزان که فقط یک قدم تا پرتگاه نا امیدی فاصله دارد. می خواهد قدم بر دارد.
یک دختر هفده ساله. چه کسی توانسته تا این حد او را برهاند؟ مگر هفده ساله هام قدم بر می دارند؟
پایش را جلو می گذارد اما…. دین هولدر. دستی دور کمرش حلقه می شود و….
بلند میشوم و به تخت نگاه میکنم. از ترس صداهایی که از گلویم بیرون میآید، نفسم را حبس
کرده ام.
گریه نمیکنم.
گریه نمیکنم.
زانوهایم آرام غرق میشوند. کنار تخت زانو میزنم. دستم میلرزد. حرکتش میدهم. انگشتان ضعیفم
میخواهند روتختی را در مشت بگیرند، اما اجازه نمیدهم. آنها را با همان ستارگان زردِ پیشزمینهی
آبی محکوم میکنم. خیره میشوم، آنقدر که اشک، دیدم را تار میکند و ستارگان شروع به محو شدن
میکنند. چشمانم را محکم میبندم و محکمتر سرم را به تخت میفشارم و پتو را چنگ میزنم. شانههایم
از بغضی که سعی در پنهانش داشتم، میلرزند. با جهشی میایستم و جیغ میکشم. روتختی را برمیدارم
و از وسط پاره میکنم و آنطرف اتاق پرتش میکنم. مشتهایم را گره میزنم و نگاهم میچرخد و
میچرخد به دنبال چیزی که پرتاپش کنم. بالشت را چنگ میزنم و به آینه پرتاب میکنم که انعکاسش
یک دختر را نشان میدهد؛ دختری که تازه شناختمش و با حالت رقتانگیزی گریه میکند. اشک
میریزد و این ضعفش مرا عصبی میکند. حمله میکنم. حمله میکنیم. مشتم در آینه به مشتش
میخورد و میبینم که بین یک میلیون تکههای براق روی فرش، فرو میریزد. خونیست. لبهی میز
آرایش را میگیرم و فریادی را که….
دیدگاه خود را ثبت کنید