نویسنده: ریحانه کیامری
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال
تعداد صفحه رمان : ۱۲۹۶
خلاصه:
سیامک یکی از قهرمانان ورزشی ست و در عرصه فعالیت خود به اژدهای پادشاه مشهور است. او برای حل پرونده خانوادگیش به وکیلی جوان و موفق به نام مهرانه مراجعه میکند که مهرانه از قبول آن خودداری میکند و درمقابل پرونده همسر سیامک را قبول میکند و پیروز میشود.
چرخ گردون زندگی و بازی سرنوشت سبب خویشاوندی مهرانه و سیامک میشود. و سیامک میخواهد به هر طریقی انتقام آن شکست را بگیرد و ...
خلاصه:
ریلکس پا روی پا انداختـه و تکه ای از پرتقال تـو سرخ را به دهان گذاشتم ._هوم؟ دو روز از آن شب کذایی مـیگذشت و طبق صحبتـهایی که با شـهروز کرده بودم قرار بر این شـد که بگوییم طرف مقابل آن چیزی نبوده که انتظارش را داشتیم . طبق آن چیزی که طبق تجربه از مادرم مـیـدانستم، پس از فهمـیـدن ماجرا حسا بی بلوا به پا مـیکرد، بنابراین دست پیش گرفتـه و خـودم به خانهشان آمدم تا قبل از جوش آوردنش که یقـینا دامن همه را مـیگرفت، خـودم آرامش کنم . کـارد مـیزدی خـونش درنمـی آمد…
چشمان گرد شـده اش را به منی که با بیخیالی مـیوه مـیخـوردم دوختـه بود و از گر گرفتن گونه هایش مـیفهمـیـدم که دلش مـیخـواهد مرا با دندان ریز ریز کند! _مهری این حرفا چیه؟ نمـیخـوای بهم بگی داری چه غلطی مـیکنی؟ ناسالمتی من مادرتم، بایـد از دهن فاطمه خانم بشنوم که دخترم چه تصمـیمـی گرفتـه؟! _حالا چرا جوش مـیارین شما، بابا منو شـهروز چند روز مـیشـد که مـیخـواستیم این موضوع رو بهتـون بگیم، اگر از قبل باهاتـون در مـیون نگذاشتم دلیلش فقط اصرارای بیخـودتـون به ازدواجم با شـهروز بود، اینکه هر موقع هر حرفی زدم گفتین صبر کن، پسر خـو بیه، خانوادهی خـو بی داره، لگد به بختت نزن، فالنه بهمانه!… روی مبل رو به رویم نشست
مـگـه دروغ گفتم؟! از کجا همچین موقعیتی مـیخـواستی گیر بیاری؟ پسره خـوشگل نبود که بود، خانواده دار نبود که بود، تحصیل کرده نبود که بود ،پولدار نبود که بود، دیگـه چی مـیخـواستی تـو من موندم! بشقاب مـیوه را روی مـیز کو بیـدم، علیرغم مـیل باطنیام بایـد کمـی از حقایق پرده برداری مـیکردم . _مامان شما چرا همه چیز و تـوی ظواهر مـی بینین؟! رفتار و اخالق طرف مهم نیست؟! بابا به پیر به پیغمبر این آدم در حد و شان من نبوده و نیست، اگـه یه ذره هم شک داشتم از دو شب پیش تـو اون مهمو نی کـامل مطمئن شـدم با شک چشم به دهانم دوخت.
_بگو ببینم چی شـده مـگـه اون شب! سعی داشتم به آرامـی و بدون جبهه گرفتن حرفهایم را بزنم . _مامان من خـوشم نمـیاد که شوهرم با هر کس و ناکسی بگـه بخنده، ادب و شخصیت حکم مـیکنه که وقتی منو با خـودش ببره جایی که هیچ کس و نمـیشناسم حواسش بهم باشـه، منو ول نکنه بره پی خـوشگذرو نی خـودش! خـودم را کمـی جلو کشیـدم و ولوم صدایم را برای تاثیرگذاری بیشتر پایین آوردم . _مامان من یکی و مـیخـوام که وقت تنهایی پیشم باشـه، کسی که موقع مشکـالتم خیالم راحت باشـه یکی هست که حواسش بهمه… مامان من به اندازهی کـافی تکیهگـاه و پشتیبان بودم، اگـه قرار باشـه ازدواج کنم مـیخـوام که همسرم این وظیفه رو به عهده بگیره، نه این که بازم این من باشم که همه ی بار زندگی رو به دوش بکشم … با دقت گوش مـیـداد و چهره ی محزونش نشان از موثر بودن حرفهایم بود …
دیدگاه خود را ثبت کنید