موضوع رمان: عاشقانه، بزرگسال
نویسنده رمان: مهسا و مهدافرد
خلاصه رمان:
دختر ساده و فقیری که تازه از رشته پرستاری فارغ التحصیل شده با کمک استادش وارد یه بیمارستان خصوصی میشه و اونجا بادکتری آشنا میشه و حقایق عجیب و مشکوکی رو در موردش میفهمه ولی دیگه خیلی دیره…
قسمتی از متن رمان دیو و دلبر به سبک من
همیشه صدای خش خش برگا بهم آرامش میده، برگای زرد و نارنجی که زیر پای عابرا له میشن… دستام از سردی هوا یخ کرده بود، گذاشتم تو جیب کاپشنم. مهتا برگشتم و نگاهش کردم کلافه بود این و از نگاهش میفهمیدم، منم از همه چی کلافه بودم… از هر روزی که میگذره. نمیخوای چیزی بگی؟ چی بگم؟ دستم و گرفت و من و مجبور کرد راه برم… واقعیت… کدوم واقعیت الناز؟ چرا پیچیدهاش میکنی؟ صداش بلندتر از حد معمول شد.
چون به اندازه کافی پیچیده هست. یک کلام بهم بگو اون کی بود؟ نمیخواستم به یاد بیارم من هر روز رو حافظه خودم کار میکردم که اون برگ از زندگیم و زیر بار خاطرات کهنه دفنش کنم ولی نمیذاشتن. نگاه دلخورم و بهش انداختم… من همه چیزو بهت گفتم چون بهت اعتماد دارم پشیمونم نکن الناز. سنگدل نباش مهتا… اگه اون عوضی یه دختر دیگه رو گول بزنه چی؟ و اون بلارو سرش بیاره چی؟ واقعا دلت میاد همونجور که از تو سو استفاده کرد یکی دیگه رو هم…
دیگه حرفشو ادامه نداد به آلاچیق تو پارک نزدیک شدیم رفتم و نشستم ولی الناز وایستاده بود و ازمن جواب میخواست اونم درکم نمیکرد چرا کسی ترس منو درک نمیکرد؟ دیگه هیشکی واسم مهم نیست حتی خودم
سرش وتکون داد… تومیترسی آره ؟میترسی از اون چهره ناشناس پرده برداری و بیاد دنبالت…
دیدگاه خود را ثبت کنید