توی آب پر از ماهیهای قرمز و نارنجی و زرد بود که بالا و پایین میپریدن و دهنشون رو باز و بسته میکردن. داشتن شعر میخوندن. دست نوروز رو گرفتم و رفتیم کنار آب که از نزدیک ببینیم و از ماهیها بپرسیم اینجا کجاست؟ داداشی نشست کنار آب و دست کوچیک تپلش رو کرد توی آب تا به ماهی نارنجی بزرگی که به ما نگاه میکرد دست بزنه. با نگرانی گفتم: «داداشی مواظب باش نیفتی.» دارا یه نگاهی به من کرد، یکم از آب رو خورد و گفت: «آبجی چهقدر خوشمزهس. مثل آبهای خونهمون نیست! بیا تو هم بخور.» سپس صداش رو بلندتر کرد و به ماهی نارنجی گفت: «ببخشید میشه کمک کنین و بگین اینجا کجاست؟» ماهی فقط شعر میخوند. بیشتر هایهای و هویهوی میکرد. دارا به من گفت: «آبجی فکر کنم نمیفهمه من چی میگم.» من به رودخونه نزدیک شدم. دستی برای ماهی تکون دادم؛ ولی اون کاری نکرد. نشستم و از آب خوردم. آب خوبی بود که تا حالا نخورده بودم. حواسمون پرت مزهی آب شد که ناگهان یکی با صدای مردونهای گفت: «سلام.» من و داداشی با ترس برگشتیم عقب و داداشی افتاد توی آب. من جیغ زدم و کمک خواستم. اون که بهمون سلام کرده بود یه موز بزرگ بود که از من بلندتر بود. سریع پرید توی آب و داداشی رو کشید بیرون. ماهیها هنوز خیره نگاه میکردن و شعر میخوندن.
دیدگاه خود را ثبت کنید