pdf رمان آلاس/ نویسنده مهرناز صالحی/رمانی عاشقانه
گوشه ای از رمان آلاس اثر مهرناز صالحی :
صدای شیرینش دوباره توی گوشم پیچید.مرسی منم خوبم زنگ زدم قرار امروزمون دوباره یادآوری کنم.یادت نره ها! فرمون رو چرخوندم و وارد خیابون اصلی شدم.مگه میشه یادم بره آخه؟ دارم از آکادمی مییام. صدای خنده ی طنازش بلند شد و با ناز گفت: فقط جهت یادآوری بود. چیزی نگفتم و پشت چراغ قرمز و ایستادم که با همون لحن دلبرش ادامه داد.خوب کارنی مزاحمت نمیشم عزیزم. با انگشتهام روی فرمون ضرب گرفتم و در حالی که به ترافیک روبه رو خیره بودم گفتم: مراحمی خانمی فعلاً. می بینمت بای گوشی رو قطع کردم و روی صندلی شاگرد گذاشتمش. این دنیزم دیگه بیش از حد داشت حرصم در میآورد از صبح بالغ بر ده بار زنگ زده بود تا هی قرار رو بهم یادآوری کنه حیف که کارم پیشش لنگ بود وگرنه عمراً اگه جوابش رو میدادم نفسم رو بیرون فرستادم و نگاه گذاریی به اطراف انداختم همیشه از ترافیک متنفرم؛ چون به شدت اعصابم رو متشنج میکنه با کلافگی نگاهم رو به سمت راستم دوختم دختر بچه ای چهار یا پنج ساله کنار کمری سفید رنگی وایستاده بود.
موهای بلندش آشفته روی شونه های ظریفش افتاده بودن. قلبم به درد اومد از این همه ظالم بودن دنیا این بچه الان وقت بازی کردنشه نه اینکه تا کمر تو ماشین این و اون خم شه تا بتونه پولی بدست بیاره. آهی کشیدم و به چهره دختر جوونی که پشت رل نشسته بود خیره شدم با لبخند صمیمی باهاش حرف میزد مهربونی چهره اش از همین فاصله به خوبی قابل تشخیص بود. چه قدر قیافه اش آشنا به نظر میرسید کمی خودم رو به عقب خم کردم تا بتونم پلاک رو بخونم. این که ماشین بابا بود شیشه ی سمت شاگرد رو پایین دادم و با دقت بیشتری بهش خیره شدم.انگار سنگینی نگاهم رو روی خودش حس کرد که به سمتم برگشت و با دیدنم ابرویی بالا انداخت. پس درست حدس زده بودم ترگل بود با اکراه صورتش رو برگردوند و باعث شد.
اخمهام توی هم بره ترگل همیشه به هر نحوی اعصابم رو بهم میریخت و الان دقیقا با این واکنش به شدت عصبیم کرده بود دستم رو با حرص روی بوقی گذاشتم که دوباره به سمتم برگشت با اشاره دست بهش فهموندم بزنه کنار ماشین رو جلوتر پارک کردم و با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم. هنوز پشت دل نشسته بود و با نگاه بی تفاوتی جلو رو نگاه میکرد. صدای سرسام آور موزیک بهونه خوبی تا کمی حرصم رو سرش خالی کنم. چند ضربه به شیشه زدم که با طمانیه و بی میلی آوردش پایین و دوباره به جلو خیره شد چه قدر از بی توجهیهاش متنفرم بودم، همیشه سعی می کرد علاوه بر کلکلهای بیهوده بهم بی تفاوت باشه. فشاری به دندون هام آوردم و با حرص غریدم. این بی صاحب رو خفه کن هر کی رد میشه این ور رو نگاه میکنه.سمتم برگشت و ابروهای طلایش رو توی هم کشید قیافه اش با اخم این قدر با نمک به نظر میرسید که چندباری دلم میخواست لپش رو بکشم ولی با مشت کردن دستم مانع این احساسم شدم و به قیافه ی حق به جانبش خیره شدم.
دیدگاه خود را ثبت کنید