برای بستن بند کفش، داشت خم میشد، ولی وقت آن را پیدا نکرد. یکی از دو دلال پیه و روده، همان یکی که دارای انگشتهای ورمکرده بود، مثل اینکه قصد رفتن به توالت را داشته باشد، به میز او نزدیک شد، به طرف او خم شد، کارت شناسایی زردرنگی را به او نشان داد و به آرامی، زیاده از حد آرام، تقریبآ محبتآمیز، گفت...
دیدگاه خود را ثبت کنید