دانه عرقی از تیره پشتم شره کرد. رقصان پایین رفت و کمرم را لرزاند. صدای خش دارش توی گوشم پیچید: «دستور از بالا آمده». «قرارمون این نبود!» «نشد… هر کاری کردم نشد!» خنده ام بند آمد و لبهای کج و کوله ام جمع شد. نگاهم مات روی لبهایش ماند: »چی میگی فرشاد؟«! نفسش را فوت کرد. ناراحت بود یا آن لبهای آویزان و چهره گرفته تنها منِ احمق را می توانست فریب دهد؟
برعکس همیشه پشت میز ریاستش ننشسته بود. چهره اش جدی نبود ژست هم نگرفته بود! ساکت ایستاده بود و یک دستش مشت شده، کنارش آویزان بود. زبانم را روی لبهایم کشیدم و تارهای صوتی ام انگار توی هم گره خورده بودند که صدایم آنطور لرزان به گوش رسید: «حالا … حالا باید چی کار کنم؟» البته که راهنمایی اش را نمی خواستم، می خواستم همان جمالت را باز تکرار کند…
دیدگاه خود را ثبت کنید