کتاب دایی جان ناپلئون، یکی از بهترین رمان های ایرانی، را بسیاری در ژانر نوظهور «داستان بلوغ» طبقهبندی میکنند.
در این ژانر، معمولا قهرمان داستان نوجوان یا جوان است که در طول قصه تغییراتی را پشتسر میگذارد که سبب رشد و بلوغ شخصیتش میشود. معمولا کتابهای ژانر بلوغ با ژانرهای دیگر ترکیب میشوند. «هری پاتر» اثر جی.کی.رولینگ از بهترین نمونههای غربی این ژانر است. کتاب دایی جان ناپلئون نمونهی بینظیر این ژانر در ادبیات فارسی است.
کتاب دایی جان ناپلئون نتیجه ی تلفیق داستان عشق ناکام نویسنده با ماجراهای خانوادگی او است. روایت پسری عاشق پیشه به نام سعید است که عاشق دختر دایی اش لیلی می شود. خانواده ی سعید همراه با خانواده دایی جان و چند خانواده ی دیگر در باغی بزرگ و چند عمارتی زندگی می کنند. ایرج پزشکزاد نویسنده کتاب می گوید باغی که داستان در آن روایت می شود الهام گرفته شده از باغی است که پزشکزاد کودکی اش را در آن گذرانده است. باغی که ارث مادری اش بوده و همراه خاله ها و دایی هایش در آن زندگی می کردند.
این رمان ابتدا در سال ۱۳۵۰ به صورت پاورقی در مجله ی فردوسی چاپ شد. پزشکزاد در آن سال ها، بخش های دایی جان ناپلئون را با نام مستعار «الف. پ. آشنا» چاپ می کرد.
کتاب دایی جان ناپلئون آن قدر محبوب شد که زمان انتشارش در سال ۱۳۵۲ بلافاصله به چاپ سوم رسید. این رمان با قلمی طنز یک داستان عاشقانه را روایت می کند و با قلمی نقاد جامعه ی ایران را نقد می کند. پزشکزاد درون مایه ی اصلی کتاب را «رویارویی طبقه ی قدیمی و الگوهای ملی جامعه با جوانان تحصیل کرده» می داند.
دایی جان ناپلئون در این کتاب، مردی ساده ، حساس، منظم است، او هم چنین عاشق ناپلئون بناپارت است و از انگلیسی ها نفرت دارد. او نشان دهنده گروهی از مردم است که به جای پیدا کردن ریشه ی مشکلات و مسائل خود به رویابافی و خیال پردازی می پردازند. دایی جان ناپلئون خود را هم تراز ناپلئون می بیند و می توان گفت او یک دن کیشوت از نوع ایرانی است. سعید در این کتاب جوانی ناپخته و بی تجربه است که پیرو احساساتش است و در این میان یک آدم دنیادیده و باتجربه به اسم عمو اسدالله هم هست، که نقش تکیه گاه و آدم عاقل داستان را بازی می کند.
میخائیل گورگانتسف نویسنده ی روس درباره ی دایی جان ناپلسون گفته است: «تسلسل موقعیت های مضحک و دیالوگ های خنده آور که نویسنده به وفور از آن ها بهره برده است، خواننده را به یاد گوگول و “خنده در میان اشک های نامرئی” او می اندازد و این نه تنها به خاطر آن است که مثلا جنجال منازعه ی خانوادگی بر سر یک “صدای مشکوک”، شباهتی به خصومت جاودانه میان ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ دارد، بلکه در این رمان عوامل بسیار دیگری یادآور این جمله پایان داستان گوگول است که: “آقایان، زندگی در این دنیا چه ملال انگیز است!”»
در ابتدای کتاب دایی جان ناپلئون می خوانیم: «من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم، بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شادی اینطور نمی شد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعدازظهر برای همه بچه ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم.»
کتاب دایی جان ناپلئون از بهترین نمونه داستانهای فارسی و شاید بهترین کتاب ایرج پزشکزاد است. کتاب دایی جان ناپلئون در ژانر داستانهای بلوغ جا میگیرد. کتاب دایی جان ناپلئون بهقدری محبوب شد که بلافاصله بعد از انتشارش به چاپ سوم نیز رسید. ایرج پزشکزاد درونمایهی اصلی کتاب را «رویارویی طبقهی قدیمی و الگوهای ملی جامعه با جوانان تحصیلکرده» میداند.
این کتاب برای کسانی که به ادبیات طنز علاقه دارند میتواند کتاب مناسبی باشد.
ایرج پزشکزاد از بزرگترین طنزنویسان تاریخ ایران است. او در شصت سال فعالیت بیشتر از بیست کتاب نوشته است. ايرج پزشكزاد زندگی هنریش را با نوشتن داستانهای کوتاه برای مجلات آغاز کرد. او در مجلهی فردوسی مطالب طنزش را هر هفته در ستون طنزی به نام «آسمون و ریسمون» چاپ میکرد. «ماشالله خان در بارگاه هارونالرشید» ،«شهر فرنگ از همه رنگ» و «ادب مرد به ز دولت اوست» نمونههایی از کتابهای طنز او هستند.
ایرج پزشکزاد، در خانوادهای بزرگ و اشرافی به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در فرانسه تکمیل کرد و مدتی در دادگستری مشغول به کار بود. سپس به دلیل دانش بالایی که در زبان داشت به خدمت در وزارت امور خارجه پرداخت. کتاب دایی جان ناپلئون، محصول سالهایی است که او در اتریش معاون سرکنسولگری بود. پزشکزاد در سال ۱۳۸۱ کتابی را به نام «طنز فاخر سعدی» نوشت و در آن لحن طنز سعدی در بوستان و گلستان را بررسی کرد. طنز فاخر سعدی، شهر فرنگ از همه رنگ، خانواده نیکاختر و ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید نمونههایی از آثار این نویسندهاند. او همچنین کتاب زندانی کازابلانکا اثر موریس دوکبرا را به فارسی ترجمه کرده است.
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.
آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعدههای طلایی برای عصر، ما را، یعنی من و خواهرم را، توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعدازظهر برای همه بچهها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دوونیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار او را گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم.
لیلی، دختر داییجان، و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ انتظار ما را میکشیدند. بین خانههای ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشت. مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ بدون سروصدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یک وقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشم سیاه درشت به من نگاه میکرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمیدانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخهای بالای سر ما ظاهر شد. لیلی و برادرش به خانه خود فرار کردند و مادرم تهدیدکنان مرا به زیرزمین و زیر شمد برگرداند. قبل از اینکه سرم بهکلی زیر شمد پنهان شود، چشمم به ساعت دیواری افتاد. سه وده دقیقه کم بعدازظهر بود. مادرم قبل از اینکه به نوبت خود سرش را زیر شمد کند گفت:
ــ خدا رحم کرد داییات بیدار نشد وگرنه همهتان را تکهتکه میکرد.
مادرم حق داشت. داییجان نسبت به دستوراتی که میداد خیلی تعصب داشت.
دستور داده بود که بچهها قبل از ساعت پنج بعدازظهر حتی نفس نباید بکشند. داخل چهاردیواری باغ نهتنها ما بچهها مزه نخوابیدن بعدازظهر و سروصدا کردن در موقع خواب داییجان را چشیده بودیم، که کلاغها و کبوترها هم کمتر در آن محدوده پیداشان میشد. چون داییجان چند بار با تفنگ شکاری آنها را قلع وقمع کرده بود. فروشندگان دورهگرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچه ما، که به اسم داییجان موسوم بود، عبور نمیکردند. زیرا دوسه دفعه الاغی طالبیفروش و پیازی از داییجان سیلی خورده بودند.
امّا آن روز خاطر من سخت مشغول بود و اسم داییجان خاطرات دعواها و اوقات تلخیهای او را به یادم نیاورد. حتی یک لحظه از یاد چشمهای لیلی و نگاه او نمیتوانستم فارغ شوم و به هر طرف میغلتیدم و به هر چیزی سعی میکردم فکر کنم، چشمهای سیاه او را روشنتر از آنکه واقعاً در برابرم باشد میدیدم.
شب، باز توی پشهبند چشمهای لیلی به سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم. ولی چشمها و نگاه نوازشگرش آنجا بودند.
نمیدانم چه مدت گذشت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فراگرفت:
«خدایا، نکند عاشق لیلی شده باشم!»
سعی کردم به این فکرم بخندم ولی هیچ خندهام نیامد. ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خندهاش نگیرد ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد. مگر ممکن است آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟
سعی کردم کلیه اطلاعاتم را درباره عشق بررسی کنم. متأسفانه این اطلاعات وسیع نبود. با اینکه بیش از سیزده سال از عمرم میگذشت تا آن موقع یک عاشق ندیده بودم. کتابهای عاشقانه و شرح حال عشاق هم آن موقع خیلی کم چاپ شده بود. تازه نمیگذاشتند همه آنها را ما بخوانیم. پدر و مادر و بستگان، مخصوصاً داییجان که سایه وجودش و افکار و عقایدش روی سر همه افراد خانواده بود، هر نوع خروج بدون محافظ از خانه را برای ما بچهها منع میکردند و جرأت نزدیک شدن به بچههای کوچه را نداشتیم. رادیو هم که خیلی وقت نبود افتتاح شده بود، در دوسه ساعت برنامه روزانه خود مطلب مهمی نداشت که به روشن شدن ذهن ما کمک کند.
در مرور اطلاعاتم راجع به عشق در وهله اول به لیلی و مجنون برخوردم که قصهاش را بارها شنیده بودم. ولی هرچه زوایای مغزم را کاوش کردم دیدم چیزی راجع به طرز عاشق شدن مجنون به لیلی نشنیدهام. فقط میگفتند مجنون عاشق لیلی شد.
اصلاً شاید بهتر بود در این بررسی پای لیلی و مجنون را به میان نمیکشیدم زیرا هماسم بودن لیلی و دختر داییجان احتمالاً بدون اینکه خودم بدانم در استنتاجهای بعدیم مؤثر بود. امّا چارهای نداشتم مهمترین عشاق آشنایم همین لیلی و مجنون بودند. غیر از آنها از شیرین و فرهاد هم مخصوصاً از طرز عاشق شدن آنها چیز زیادی نمیدانستم. یک داستان عاشقانه هم که در پاورقی یک روزنامه چاپ شده بود خوانده بودم ولی چند شماره اولش را نخوانده بودم و یکی از همکلاسیهایم برایم تعریف کرده بود. در نتیجه شروع ماجرا را نمیدانستم.
دیدگاه خود را ثبت کنید