داستان در مورد زندگی ایرج معتمد است که سالهای پایانی عمرش را در تنهایی سپری می کند. هر دو فرزند او سالهای زیادی از وطن دور بوده اند .
حالا هر کدام صاحب فرزندان بزرگی هستند که هرگز پا در خاک ایران نگذاشته اند. تنهایی و صحبت های یک دوست به ایرج این انگیزه را می دهد
که باوجود تمام دلگیری هایی که از فرزندان خود دارد، از آنها بخواهد که به وطن بر گردند…
این در حالی است که رابطه این خواهر و برادر به شدت خراب است و هیچ گونه علاقه ای به مصاحبت باهم ندارند.
اختلاف ها این دو و آنچه بین فرزندانش اتفاق می افتد، محوریت داستان را رقم می زند
بخشی از رمان
صدای قیژ قیژ صندلی گھواره ای اش و تیک تیک ساعت، تنھا صدایی بود که در سالن خانه بزرگش به گوش می رسید.
چندین ساعت بود روی این صندلی نشسته بود و به گذشته فکر می کرد؟ خودش ھم نمی دانست چشمانش بسته بود …
دستھایش دور دسته ھای صندلی قفل شده بود….سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و
در سکوت نه چندان خوشایند خانه پرنده ی افکارش به سالھا پیش پرواز کرده بود …
به سالھای اول ازدواجش که ھمراه محبوبه در یک خانه کلنگی با حیاطی نقلی و کوچک زندگی می کرد ….
آن روز ھا نه از سھام بورس و دل مشغولی برای بالا و پایین رفتن آن خبری بود و نه قیمت دلار اھمیتی داشت.
ھر چه بود او بود و محبوبه ھای شب باغچه کوچک وسط حیاط و بوی عطر تن محبوبه ای که تمام فکر و قلبش را به خود اختصاص داده بود .
اوبود ومحبوبه و گرمای تابستان و شب خوابیدن ھای روی پشت بام به امید وزش بادی ھر چند ملایم و کم اثر.
او بود و زمستان ھای سرد و کرسی کوچک وسط تنھا اتاق خانه شان. به تولد ارسلان می اندیشید و گرم تر شدن کلبه عشقشان…
این ھدیه کوچک و ریزه میزه ی خدا عجیب دوست داشتنی بود وشیرین …و محبوبه و ایرج چقدر سخاوت مندانه عاشقانه ھایشان
را تقدیم این مھمان کوچک می کردند. خوشبختی در یک قدم زندگی آنھا نبود دقیقا به زندگی آنھا وصل بود …
آنقدر که گاھی ایرج فکر می کرد که خدا از آن بالا نگاھش فقط وفقط به اوست وبس…
عاشقانه ھایش با محبوبه روز به روز بیشتر می شد و ارسلان اولین دندان را در آورد
دیدگاه خود را ثبت کنید