دختری با نام پرستو عاشق مرد جوانی می شود. این عشق تازه، رنگ و بوی تازه ای دارد. اندکی بعد همه چیز تغییر می کند.
بازی روزگار روی دیگر عاشقی را برایشان رقم می زند. عشقی که حالا بوی خیانت می دهد.
پرستو تلاش می کند تا از این بازی خیانت خارج شود و در این راه سختی های فراوانی پیش روی دارد.
– سلام دخترم . مشکلی پیش اومده ؟
– نه فقط مهمون داریم و من نمی تونم راحت صحبت کنم .
– خب موکولش کن به فردا .
– راستش ، فردا هم نمیشه . اون ها فعلا می مونن .
– مگه مشکلی داره ؟
– خب ، آره .
– بسیار خب . فقط یه سوال ازت دارم .
– بفرمائید .
– تو گفتی یکی هست که مانعت میشه باهام در تماس باشی .
– درسته .
– اونم بین این مهمون هاست ؟
که دیدم صحبت پریا و سعید قطع شد و یه لحظه همه جا رفت توی سکوت . منم مکث کردم و هیچی نگفتم . دوباره با ادامه حرف زدن اون ها حرفم رو به دکتر زدم : بله اونم هست .
– خب پس مشکل اینه .
– راستش ، من توی شرایط بد و آزاردهنده ای قرار گرفتم . یه جورایی از اون می ترسم چون رازهایی رو ازم پیش خودش داره .که اگه رو کنه زندگی خودم و خونواده ام به هم می ریزه .
یه دفعه سعید از پذیرایی اومد بیرون و منو دید که دارم با تلفن صحبت می کنم . بدون این که به روی خودش بیاره آروم از کنارم رد شد و رفت توی آشپزخونه . یه لیوان آب برداشت و قرص های بابام رو کنارش توی ظرف گذاشت .
دیدگاه خود را ثبت کنید