نویسنده: رستا
ژانر: #بزرگسال #بدون_سانسور
حتی متوجه نشدم کی این کار و کرد و تموم شد.
چرخیدم
و چشم های آبی ام بهش دوختم.
نیشخند جذابی زد و
کارتی روی میز گذاشت.
_اگر بازم تب کردی خوشحال میشم بیای مطبم!
نظرت
چیه؟
حتی توانایی قورت دادن آب دهانم رو نداشتم.
جلو اومد و
چشم های تیله ای و خیره کننده اش و بهم دوخت.
لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لب های سرخ و خوش
فرمش بود.
دست ی روی موهام کشید.
_برای پسر بودن، زیادی خوشگلی!
متعجب پلک زدم.
منظورش چی بود؟
لب های خشک شدهام رو خیس کردم.
با دیدن این حرکتم به سمتم خیز
برداشت.
دست های سردش دوطرف صورتمو احاطه
کردند…
و …
دیدگاه خود را ثبت کنید