نویسنده: ایتالو کالوینو
مترجم : فرزاد همتی - محمد رضا فرهاد
کتاب شاه گوش می کند مجموعه ای از داستان های کوتاه ایتالو کالوینو است که توسط فرزاد همتی و محمدرضا فرزاد ترجمه شده و به همت انتشارات قدیمی و پرکار مروارید منتشر شده است.
این مجموعه شامل 20داستان کوتاه است که یکی از آنها "شاه گوش میکند" نام دارد : راوی داستان چهره پادشاهی را ترسیم میکند که مهمترین کارش از زمان تاجگذاری این بوده که بی حرکت بر روی تخت بنشیند .در قصر هر از گاهی صدای ارتعاشی میآید
.راوی حکایت میکند شاید قصر مملو از دشمن است و ای بسا تشخیص دوست از دشمن مشکلتر شده باشد .شهر همچون یک اقیانوس در حرکت است, اما در قصر همه چیز ساکت و آرام است و شاید هم این نظم و ترتیب قصر حاکی از یک کودتا باشد .خطر, بیشتر ناشی از سکوت است ; اما راوی به پادشاه قوت قلب میدهد که این همه ناشی از خیالات اوست .قصر پادشاه روی سردابههایی بنا شده که در آن کسی زنده به گور شده است .صدایی میآید, صدا میتواند نشان دهنده حرکت یک انسان باشد .در بیرون ولوله است دشمنان به قصر حمله میکنند .پادشاه در حین فرار با یک زندانی روبهرو میشود . او عاقبت به بیرون از قصر فرار میکند و نفس راحتی میکشد .پشت جلد کتاب :
فوران فریاد ها وشعله ها شهر را در برگرفته است. شب منفجر شده است ، ریزورو شده است.
تاریکی و سکوت در هم تنیده اند و اضداد خودریال آتش و فریاد را بیرون می ریزند. شهر مثل کاغذی مشعل ،مچاله می شود.
فرار کن،بدون تاج ،بدون گرز مرصع. کسی نمی فهمد که توشاهی .
شبی تاریکتر از شب آتش سوزی نیست. و آنکه در میان جمعیت فریاد گران میدود، تهناترین است.بخشی از داستان :
شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتدبرای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود...
...
بیشتر
دیدگاه خود را ثبت کنید